یک قدم تا خلاصى از روزمرگى با نشانه های آنتونی رابینز
وقتى هوا خیلى گرمه اصلا انگار هیچى خوب نیست نه حالت،نه حوصلت،نه صف مترو و...
امروز صبح به محض اینکه از خواب پا شدم اولین حسى که داشتم عصبانیت از هواى گرم بود انگار علاوه بر کلافگى ناشى از گرماى هوا هرچى حرص از کارهاى نیمه تموم و هدفهاى رها شدم بود و دلم مى خواست سر گرماى آتشین مرداد خالى کنم انگار گرماش مثل آتیش زیر خاکستر بود که عصبانیتم وبیشتر میکرد از اینکه چرا پیگیر کارام نیستم.
مثل همیشه آماده رفتن به سر کار شدم اما خیلى بى حوصله تر از همیشه،کج دار و مریض خودم و به مترو رسوندم وقتى کارتم و زدم متوجه شدم که اعتبارش تموم شده و دوباره باید برگردم و کارتم و شارژ کنم بیشتر از خودم حرصم گرفت انگار ناخوداگاه با خودم قرار گذاشته بودم یا درجا بزنم یا به عقب برگردم خلاصه هـرچى با ربط و بى ربط بود و به خودم ربط دادم گرچه الان فهمیدم خیلى هم این ربط دادن بد نبود.
سوار مترو شدم و حسابى تو حال و هواى خودم بودم که صحبت هاى خانمى که کنار دستم نشسته بود توجهم رو جلب کرد خانم جوانى که تقریبا هم سن و سال خودم بود،براى دوستش داشت از شرایطش مى گفت که بعد از اینکه فارغ التحصیل شده به خاطر اینکه زبانش خوب بوده داره تدریس زبان انگلیسی میکنه و علاوه بر اون دنبال مدرک مربى گریش تو رشته شنا تا بتونه با اون هم تدریس خصوصی کنه،من به محض اینکه این و شنیدم دلم مى خواست خودم رو از برج میلاد پرت کنم پایین که این همه تفاوت!!!
این خانم جوان توانایى هاش رو دنبال میکرد و من بى توجه به گذر زمان فقط نشستم و ناله مى کنم،کلاس زبان ام رو با وجود اینکه ترم هاى آخر بودم رها کردم و تموم نکردم.
با وجود اینکه فارغ التحصیل رشته صنایع هستم و بازار کار نصبتا بدى نداره اما من حتى یکى از برنامه هاى مربوط به رشتم و بلد نیستم.
با حالى بدتر از صبح از ایستگاه مترو پیاده شدم و پیاده به سمت شرکت رفتم و به شدت مغزم درگیر این بود که چرا زبانم رو نیمه کاره گذاشتم تو همین فکر بودم که آگهى آموزشگاه تدریس زبان انگلیسی توجهم رو جلب کرد به ذهنم رسید که این نشونس دقیقا مثل آنتونى رابینز(بزرگترین سخنران انگیزشى دنیا)
حالا چرا نشونه چون اینجا ماجراى زندگى خودم با آنتونى رابینز و چند درصد مرتبط دیدم همون ارتباطى که اول متن گفتم.
آنتونى رابینز یک دربان عادى بود که اصلا وضعیت مالى خوبى هم نداشت اون هم دقیقا از وضعیت خودش خیلى ناراحت بود و احساس بیهودگى داشت تا اینکه به خودش قول میده تا سال آینده سیصد و شصت جلد کتاب بخونه اما بعد از یک ماه همچنان جلد اول رو نتونسته بود تموم کنه،این قضیه باعث میشه که به شدت از خودش عصبى بشه و نا امید تر از قبل به زندگى عادیش ادامه بده،اما چند روز بعد یک آگهى تدریس تندخوانى نصب شده روى دیوار(مثل آگهى تدریس زبان انگلیسی که من تو راه شرکت دیدم)توجهش رو جلب میکنه و هر چى پس انداز داره رو بابت ثبت نام تو کلاس ها خرج میکنه(خود آنتونى رابینز از آگهى کلاس تند خوانى به عنوان یک نشانه یاد میکنه).
این آگهى شروع تغییرات زندگى آنتونى حساب میشه چون اون به هدفش نزدیک میشه و کتابهاى زیادى رو سالانه مطالعه میکنه این موفقیت تا جایى پیش میره که به عنوان برترین سخنران انگیزشى دنیا شناخته میشه و اساتید برتر دنیا براى حضور در جلسات سخنرانى آنتونى سر و دست مى شکنند و حتى رییس جمهور آمریکا برا مصاحبه باهاش باید وقت قبلى بگیره.
من هم به این فکر افتادم که نشونه امروزم رو دست کم نگیرم به همین دلیل تا رسیدم شرکت شروع کردم برنامه ریزى کردن تا زمانهاى خالیم رو دقیق به دست بیارم،چون وقت زیادى نبود تصمیم گرفتم زبان انگلیسى رو به صورت کلاس مجازى یاد بگیرم و کلاس هاى مطلب رو آخر هفته ها بردارم.
وقتى تصمیم و گرفتم سریع تو کامپیوترم سرچ کردم و کلاس هارو ثبت نام کردم.
الان حدود یک ماه میشه که کلاس ها رو میرم و واقعا خیلى خوشحال ترم چون جایى براى غر زدم نمونده که چرا تنبلم و اینکه احساس درجا زدن نمى کنم.
چیزى که خیلى توجه من و به خودش جلب کرد این بود که روز مرگى خیلى راحت اتفاق میفته واینکه ممکن ما حتى متوجه نشیم که چه تأثیراتى روى ابعاد مختلف زندگیمون میزاره و فقط کافیه براى جلوگیرى از روزمرگى از کنار نشونه هاى زندگیمون به راحتى رد نشیم و خواسته هامون رو دنبال کنیم.