امسال هم برای پدرمان جوراب بخریم؟!
به من می گفت چرا همیشه جمعه ها که میشه میگی میخوام مشق بنویسم و پاک کن ندارم! خط کش ندارم، نقاله! گونیا! ماشین حساب!
راست میگفت، حالا که از دور نگاه می کنم هنوز نمی دونم چرا جمعه ها راش مینداختم که برام پاک کن بخره آخه چرا وقتی که کوچیکیم همش زورمون به مامان بابا ها میرسه؟
چرا اینهمه بهشون فشار میاریم؟ بعد بزرگ میشیم، ازدواج می کنیم، برای همسرمون هم دلمون میسوزه و مراعات می کنیم، دیگه جمعه ها هیچی نمی خوایم، جز آرامش خونه
اما تا کوچیکیم برای پدر از دوستامون با کلی آب و تاب می گیم که باباش براش چیا میخره و اون با سکوت گوش میده، هیچی نمیگه. بعد داستانهای خنده دار تعریف می کنیم و خودمون قاه قاه می خندیم حالا اون تو خنده و شلوغی ما فقط لبخند میزنه
شاید داره فکر می کنه چجوری اون سفارش های قبلی رو بخره
خلاصه باز فشار آوردیم، باز تحمیل کردیم.
پدر باید همه خوراکیهای خونه رو بخره، لباس من و مادر و برادر رو،چیزی که نیاز داریم یا چیزایی که فقط دلمون میخواد. لوازم تحریر، خودکار و مداد و تراش و گونیا و پرگار و لپ تاپ و تبلت و موبایل و اینترنت.ما رو بفرسته مدرسه خوب و احتمالا گرون و بعد برامون معلم خصوصی بگیره، تدریس خصوصی ریاضی میخوام معلم مدرسه مون خوب نیست، تدریس خصوصی فیزیک میخوام غیبت زیاد داشتم درس رو نمیفهمم. تدریس خصوصی زبان میخوام چون برای استخدام شدن لازمه، تدریس خصوصی فتوشاپ میخوام و...
ماشین هم هست که کلی رسیدگی میخواد، خرابیهای خونه، دکوراسیون منزل و ....
حالا برای پدر و نیازش چقدر میمونه؟
ما که هرچقدر هم خرج کنیم باز چیز جدیدی هست که دلمون میخواد داشته باشیمش پس پدر برای خودش ارزونترین و دم دست ترین وسایل رو میخره تا وقتی ما دوباره درخواست میدیم که آخرین مدل گوشی رو بخریم نکنه بگه ندارم باباجان..تازه اگر از ترس ما جرات کنه چیزی بخره و باز خودشو یادش نره
اینطور میشه که از بچگی قدم به قدم ما رو مطمئن می کنه که فقط هست تا برای ما تامین کننده باشه.حتی تو مثل هامون هم داریم که یکی به دیگری میگه "مگه من باباتم ؟" یعنی مگه من تامین کننده تو هستم؟!
حالا نیاز پدر در ذهن ما حتی برای روز پدر هم جوراب نقش بسته!
حتی نیاز هم نه، اینکه به پدرمون نشان بدیم دوستش داریم، به یادش هستیم و قدرش رو میدونیم رو هم فقط با یکی دو جفت جوراب نو میتونیم نشون بدیم؟
بس که از اول پدر متعهد شد، بس که محکم و عاشقانه هر ساعت به نیازهای من و تو و مادر فکر کرد و پی راه حل که از کجا نخود سیاه هامون رو پیدا کنه.فکر کردیم: پدر چیزی لازم ندارد!
گفتیم پدر فقط جوراب میخواد.تا باز با هم بخندیم و هر سال روز پدر جوک جوراب تکرار بشه و تکرار بشه...فکر نکردیم که پدر برای یک روز قدردانی و محبت ما رو نیاز داره تا بفهمه ما هم هواشو داریم و به فکرش هستیم.
حالا پدر جان ندارد!
جوراب هم ندارد!
ولی جوک جوراب هنوز با طنین صدای او در مغزم برای بهانه خنده مانده است و جمعه ها یاد پاک کن میافتم و می خندم که چرا جمعه ها پاک کن نداشتم